چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد: گرگ آمد !گرگ آمد ! مردم برای نجات دادن چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند ؛ امّا چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که چوپان دروغ گفته است .
از قضا روزی گرگی به گلّه زد . چوپان فریاد کرد و کمک خواست . مردم فکر می کردند که باز دروغ می گوید . هر چه فریاد زد هیچ کس به کمک او نرفت . چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان او را درید .برای دیدن کتاب این
قصه همراه با تصاویر کودکانه ومرتبط فایل زیر را دانلود کنید.